۰
گزارشی از برنامه «ماه عسل» و صیادانی که گم شدند

۶۰ روز معلق روی دریا/ وقتی باد صیادان را از چابهار تا کنیا می‌برد

پنجمین برنامه «ماه عسل» سفر صیادانی را روایت می‌کرد که از چابهار به دریا زدند اما از کنیا سردرآوردند.
12
12
به گزارش چهاربهاران، موضوع برنامه «ماه عسل» در روز چهارشنبه 10 خرداد 1396، به قول احسان علیخانی بیشتر شبیه به ماجرای فیلم های کارتونی بود. ماجرای گم شدنِ شش ملوان در دریا و خراب شدن موتور لنجشان و روزها معلق بودن بر روی آب.
در همان ابتدای برنامه تصاویری پخش شد که مربوط به لحظه ی نجات شش ملوان ایرانی توسط پلیس دریایی کشور کنیا بود.
ملوانانی که سفرشان را از بندر چابهار آغاز کرده بودند بعد از حدود 60 روز از سواحل کنیا سردرآورده بودند.
همان ابتدای برنامه، وقتی احسان علیخانی از عمورفیق(آشپزی که همراه ملوانان بود) می پرسد الان چه احساسی دارید، عمورفیق می گوید: خیلی خسته ام و دلم برای فاطمه و مریم(فرزندانش) تنگ شده است.
در ادامه احسان علیخانی مجری برنامه «ماه عسل»، از سه تن از ملوانان دعوت می کند تا در صحنه ی برنامه حاضر شوند. میان علیخانی و ملوانان گفت و گوهایی شکل می گیرد که روایت سفری 60 روزه است که پر از خطر و نزدیک به مرگ بوده است.
علیخانی: خوشحالیم که سالمید و سرحال. به ماه عسل خوش آمدید. می دانم که خیلی خیلی خسته اید؛ بعد از گذشت چند ساعت از حضورتان در ایران و این که هنوز خانواده هایتان را ندیده اید. بعد از گذشت حدود دو ماه و 10 روز.
ناخدا: روز اول فروردین 1396 و بعد از تحویل سال جدید برای صید به دریا زدیم. با آقا رسول از قبل آشنا بودم. یک روز قبل سراغش رفتم و گفتم می خواهم بروم و بچه ها را جمع کردم. برنامه سفرم 45 روزه بود. آن زمان حبیب را نمی شناختم. اما او هم خواست که با ما بیاید. من به او گفتم که مال دریا نیستی و نیا.
حبیب: من قبلا صیادی کرده بودم اما چهار سال بود که دریا نرفته بودم. رفته بودم سربازی. ماجرایی پیش آمد که نمی خواستم روی زمین بمانم. (وقتی ناخدا و آقا رسول او را لو می دهند که عاشق شده بود، او هم اعتراف می کند). عاشق شدم. می خواستم ازدواج کنم و می خواستم به دریا بروم و درآمدی داشته باشم. بیست و یک سالم است.
ناخدا: به حبیب گفتم که اهل دریا نیستی و نیا. هر کسی را ببینم از چهره می شناسم که این مال دریا نیست یا هست. صورت و پا و دست ها نشان می دهد. تور وقتی پاره می شود ملوان باید تور را بدوزد و باز هم برای گرفتن ماهی به آب بیندازد. آقا رسول ملوان قدیمی است. اما حبیب تجربه نداشت. به هر حال آماده سفر شدیم. برای سفری 45 روزه دو هزار قالب یخ، بیست هزار لیتر گازوییل، 6 کیسه شکر، 20 کیسه برنج و اقلام دیگری لازم است.
رسول: یک نفر باید آشپز باشد و یک نفر هم باید «سرنگ» یا همان معاون ناخدا باشد. حبیب در این سفر «سرنگ» شد. سرنگ ها از نظر جسمی باید قوی تر باشند.
حبیب: وقتی ناخدا گفت مال دریا نیستی به او گفتم که نشان می دهم که اهل دریا هستم یا نیست.
ناخدا: ما حرکت کردیم و به سمت دریا رفتیم. بعد از گذشت چند روز از سفر، یک شب دیدم که لنچ ایستاده است و حرکت نمی کند. موتور را خاموش کردم. بلافاصله حبیب آمد و گفت احتمالا تور به پروانه های لنچ گیر کرده است. دستور دادم تا برود و پروانه را بازدید کند. رفت و پروانه را درست کرد و برگشت. حدود نیم ساعت در آب بود. همان موقع فهمیدم که درباره حبیب اشتباه کرده ام و او ملوان ارزشمندی است. از همان زمان هم او را «سرنگ» کردم. ظرفیت لنچ ما به گونه ای بود که میشد 35 تُن ماهی صید کرد. سفر به دریا همیشه خطرناک است اما در 17 سال گذشته که صیادی می کنم چنین مشکلی برایم پیش نیامده بود.
حبیب: در دریا تلفن کار نمی کند و ما در این دو ماه هیچ ارتباطی با خانواده هایمان نداشتیم.
علیخانی: برویم سراغ ماجرای این سفر و علت گم شدنتان.
ناخدا: روز بیست و ششم سفر بود که فهمیدم این سفر متفاوت است و تماس گرفتم با یکی از برادرانم که موتور خراب است. برادرم از چابهار لنچی را فرستاد سراغمان تا ما را بوکسل کند. اما باطری ما ضعیف شد. فقط یک روز با آن لنچ ارتباط داشتیم.
حبیب: ارتباط که قطع شد، موتور ما هم خراب شده بود و آب هم ما را با خودش می برد. هشت روز طول می کشید که لنچ کمکی به ما برسد اما دیگر باطری ما خراب شده بود. ما منتظر اون کشتی بودیم که به ما برسد.
ناخدا: در آبهای عمان کشتی ما خراب شد.
حبیب: وقتی موتور ما خراب شد هر کاری کردیم تا موتور درست شود اما نشد. کل موتور را باز کردیم و دوباره بستیم اما درست نشد.
ناخدا: پمپی در موتور لنچ هست که آن خراب شده بود.
رسول: بعد از چهار روز دیدم که یخ ها دارد آب می شود و ماهی ها هم دارد فاسد می شود. مشورت کردیم و در نهایت تصمیم به دور ریختن ماهی ها گرفتم. چون اگر ماهی ها در لنچ می ماند به زودی می گندیدند و خراب می شدند. با کمک بچه ها ماهی ها را به آب انداختیم. هر روز بیشتر ناامید می شدیم. باران بیشتر می بارید. ما فکر نمی کردیم که آب ما را به طرف افریقا می برد.
ناخدا: روز چهل و ششم سفر یعنی روز پانزدهم بعد از خراب شدن موتور دیگر نمی دانستیم کجا هستیم.
حبیب: همیشه طوفان و باران بود. غذا هنوز برایمان باقی مانده بود. جوری غذایمان را تقسیم بندی کرده بودیم که غذا بماند. روزهای آخر خیلی ترسیدم. تا وقتی لنچ سالم بود ترس زیادی نداشتم.
علیخانی: موتور شما از کار افتاده و طوفان هم دارد می آید. تعادل این لنچ چطور حفظ می شد.
حبیب: لنچ ها را طوری ساخته اند که همواره روی آب می ماند. مگر این که آب به داخل لنچ بیاید و لنچ پُر آب شود. ما یک موتور پمپی داشتیم که با بنزین کار می کرد و با همین موتور آب لنچ را خالی می کردیم. چون مدام باران می بارید ما مجبور بودیم آبی که داخل لنچ می آید را با این پمپ خالی کنیم.
رسول: صد و پنجاه لیتر بنزین داشتیم و این بنزین تا سه روز قبل از نجاتمان کفاف داد تا بتوانیم آب لنچ را با آن پمپ خالی کنیم.
حبیب: تا وقتی که بنزین می داشتیم لنچ غرق نمی شد. کل شب را من و ناخدا بیدار بودیم. یک شب دیدیم که بنزین به آخر رسیده بود. نزدیک ساعت 5 صبح بود که یکی از ملوان ها را بیدار کردیم. می دانستیم که دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. این روز شصتم سفر است.
حبیب: وقتی ماهی ها را به دریا می ریختیم خدا می داند چه به دلمان گذشت که حاصل دسترنجمان را به دریا می ریختیم.
ناخدا: در غذا سرفه جویی کردیم و غذا داشتیم هنوز. از استاندارد هم دو نفر کمتر بودیم. چون ملوانان می خواستند که پول بیشتری گیرشان بیاید، پس مسئولیت بیشتری هم قبول کردند تا دو نفر کمتر از حد استاندارد با خودمان به سفر ببریم. به همین دلیل مشکل غذا نداشتیم و هنوز برایمان غذا مانده بود.
علیخانی: همه ی سود شما در گرو این است که با ماهی برگردید.
رسول: گاهی به دریا می رویم و چیزی گیرمان نمی آید و همان غذایی که خوردیم هم بدهکار می شویم.
ناخدا: در این سفر حدود 10 تُن ماهی صید کرده بودیم که صید خوبی محسوب می شود.
علیخانی: شما یکم فروردین رفتید و تا الان دو ماه و 10 روز گذشته است.
حبیب: ما حساب شب و روز از دستمان در رفته بود.
ناخدا: همان زمان که بنزین تمام شد، به بچه ها گفتم که روحیه داشته باشید و به بچه ها امید دادم. اما می دانستم که 6 یا 7 ساعت دیگر لنچ غرق می شود. در همین صحبت ها بودیم که دیدم حبیب با دیوانگی آمد و گفت قایق نجات را باز کنیم. گفتم که باز نکن. اما حرف من را گوش نکرد. طناب قایق نجات را کشید و باز شد. طوری کشید که به لنچ پرس شد.
حبیب: مخم کار نمی کرد. بازش کردم. ما می دانستیم که دو سال از تاریخ مصرف قایق نجات هم گذشته است و در این مدت این قایق نجات بررسی نشده بود. اصلا نمی دانستم چطور باز می شود. طنابش را کشیدم و به کپسولی رسیدم. آخرین امیدمان همین قایق بود. وقتی قایق را باز کردم چپه افتاد به داخل آب. همه ما مانده بودیم چه کنیم. دیدم ناخدا به داخل آب پرید و من هم به او طنابی دادم و قایق را گرفت. نیم ساعتی طول کشید که قایق را راست کردیم. بالاخره باز شد.
ناخدا: رفتن به داخل قایق آخرین امید ما بود تا شاید کشتی دیگری از کنارمان رد شود و ما را ببیند و نجات دهد. مقداری غذا که از قبل آماده کرده بودیم هم با خودمان به داخل قایق نجات بردیم.
حبیب: من هنوز داخل لنچ مانده بودم اما بقیه بچه ها رفته بودند. همین موقع لنگر هم انداختیم. لنچ دیگر کامل پایین رفته بود. من هم طناب متصل به قایق را پاره کردم و پردیم داخل قایق.
رسول: برای اولین بار ترسیدم وقتی که دیدم لنچ دارد غرق می شود.
ناخدا: یک ناو از کنارمان گذشت اما هیچ عکس العملی نشان داد.
حبیب: وقتی داخل لنچ بودیم لباس و پتوها را آتش زده بودیم که شاید کسی ما را ببیند و نجاتمان دهد.
ناخدا: روز سومی که سوار قایق نجات بودیم یک تپه دیدیم.
رسول: در آن سه روزی که بر روی قایق نجات بودیم فقط به خانواده ام فکر می کردم و از خدا می خواستم که یک بار دیگر خانواده ام را ببینم.
حبیب: تپه خشکی را که دیدیم خوشحال شدیم. باد ما را به سمت خشکی میبرد. به کنار کوه که نزدیک می شدیم، باد جهتش تغییر کرد. هر چه پارو زدیم نتیجه نداد. تصمیم گرفتیم که دو نفر داخل آب بپرند. طنابی 300 متری داشتیم که ناخدا به کمرش بست و من هم پشتش پریدم. شنا کردنمان نتیجه نداد. دیگر طناب را رها کردیم و به سمت خشکی شنا کردیم.
علیخانی: (خطاب به ناخدا) چرا خودت پریدی چرا دستور ندادی که کس دیگری به داخل آب بپرد.
ناخدا: با بچه ها مشورت کردیم و تصمیم به پریدن گرفتیم. به هر حال تصمیم گرفتیم که از هم جدا شویم تا شاید یک گروهمان زنده بماند.
رسول: ناخدا را بغل کردم و خداحافظی آخر را کردیم.
حبیب: وقتی در آب بودیم دیگر کسی را نمی دیدم. کوسه ها در آب دوروبرم بودند. شنا کردم و شنا کردم و دیدم که کسی دارد دستش را تکان می دهد که ناخدا بود. دو نفر دیگر هم دیدم که به سمت ناخدا می دویدند. فکر می کردیم این ساحل یا پاکستان یا ساحل شهر خودمان است. هرگز فکر نمی کردیم که آفریقا باشد.
ناخدا: من نیم ساعت زودتر به ساحل رسیدم. دو تا دختر جنگلی من را پیدا کردند. من را به کنار درختی بردند و کمکم کردند. اشاره کردم که ما چهار نفر در دریا داریم. حبیب هم آمد.
حبیب: وقتی رسیدم ساحل خوشحال بودم. دو نفر مرد سیاه پوست سمت من آمدند. دیگر خستگی 6 ساعت شنا را احساس نمی کردم. به آن مردان گفتم «مُسلم» که بفهمند ما مسلمانیم و جالب که آنها هم مسلمان بودند. زبانشان را نمی فهمیدم. نه انگلیسی بلد بودم و نه عربی. به هر حال رفتیم بالای تپه ای تا از آنجا قایق نجات را ببینیم. بالاخره آنها فهمیدند که ما دوستانی داریم که در داخل دریا هستند. پلیس را خبر کردند تا برود و بقیه بچه ها را نجات دهد.
در ادامه سه ملوان دیگر هم به داخل صحنه می آیند.
یکی از ملوانان: طنابی که به ناخدا بسته شده بود دست من بود. آنقدر شنا کردند که دیگر ناپدید شدند. طناب را کشیدم و دیدیم که طناب خالی به ما رسید. داخل لنچ که بودیم دیدم چند آدم پیدا شدند. یک ساعت که گذشت دیدم که یک قایق تندرویی به سمت ما آمد. باد داشت ما را از خشکی دور می کرد و به سمت دریا می برد.
عمورفیق: یکی دو بار دریا رفته بودم. اما شغلم خیاطی بود. مجبور شدم که به دریا بروم.
یکی از ملوانان: ما مجبوریم به دریا برویم. چون در منطقه ی ما کاری وجود ندارد.
علیخانی: بازداشتتان کردند چون وارد آبهای کنیا شده بودید.
حبیب: هفت روز بازداشت بودیم. آن موقع خوشحال بودیم که زنده ایم.
ناخدا: آن جزیره تنها جایی بود که همه مردمش مسلمان بودند.
یکی از ملوانان: دست سفیرمان در کنیا درد نکند. در همان شب نخست بازداشت برایمان بهترین تُشک و بهترین غذا را آورد.
یکی از ملوانان: همه ما هر روز اشهدمان را می خواندیم.
علیخانی: شما دیروز به تهران رسیدید و برخی کارهای اداری را انجام داده اید و بعد از این همه روز هنوز خانواده هایتان را هم ندیده اید.
فیلمی از صحبت های خانواده های ملوانان پخش شد.
علیخانی: حامی محترم برنامه ما به هر کدام از شما 5 میلیون تومان هدیه می دهد.
حبیب: خدا را شکر می کنم که سالمم.
انتهای پیام/
پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۸
کد مطلب: 424377
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *