۰
خاطره ای از جانباز رزمنده از 8سال دفاع مقدس:

اختناق و تهدیدات بعثیها هیچ وقت مانع عزاداری بر سیدالشهدا نشد/ از نوشتن دعای تیربند تا فریاد یاحسین در مقابل فرمانده عراقی

هر سال هفته دفاع مقدس، بهانه ای است تا به هر نحوی خاطرات 8 سال ایثار، استقامت، شهامت، شهادت و یا داستان رشادت های یادگاران آن روزگاران را برای نسل جوان بازگو کنیم.
112
112
به گزارش چهاربهاران، خاطرات دوران دفاع مقدس ما را در حال و هوای جبهه های نور علیه ظلمت می اندازد براستی که چقدر زیباست شنیدن و دلسپردن به حماسه های آفریده شده توسط رزمندگان کفر ستیز اسلام آنان که از همه چیز خود در راه معبودشان گذشتند.
رزمنده دفاع مقدس اینگونه شروع می کند؛ حاج حمزه داوری نیا متولد 1326 در شهرستان زابل روستای جزینک در خانواده متوسط چشم به جهان گشوده و پس از طی تحصیلات راهنمایی به زاهدان آمدم و مشغول به کار شدم و در میرجاوه هم کارهای فرهنگی انجام می دادم. بعد از انجام آموزشی خدمت سربازی را در کرمان بودم و از آنجا به جبهه تیپ 4 سراب مشغول به خدمت شدم و بعد از مدتی درجه افتخاری گروهبان دادند.
 در عملیات نصر2 بچه های دسته عملیاتی ما از بهترین ها بودند بعد از عملیات به مرخصی زاهدان آمدیم، دوستان و آشنایان به دیدن ما آمدند و چون مادرم به خاطر برادربزرگم در سپاه کردستان و برادر کوچکم هم در سپاه شلمچه بود و من هم می خواستم به جبهه برگردم احساس ناراحتی می کرد یکی از دوستان به نام ملا غلام به مادرم گفت: خواهرم ناراحت نباش من یک دعای تیربند می نویسم تا به امید خدا هیچ تیری به فرزندتان نخورد و به من گفت این را به بازوی خود ببند و به سلامت برو به جنگ.
من پس از بازگشت به جنگ با توکل و امید به خدا دست به هرکاری می زدم و به من تیری اثابت نمی کرد؛ تا اینکه یک شب خواب دیدم تیر خوردم روز بعد به دوستانم گفتم که من تیر می خورم ولی زنده می مانم و فردای آن روز تیر مستقیم به ران چپم خورد من با چفیه پایم را بستم و داخل زخم پایم باند گذاشتم و روی زخم خود را بستم و با یک پا خودم را به خط رساندم.
 بعد از عملیات با هواپیما ی نظامی ما را به لنگرود و بعد از یک ماه از آنجا به بیمارستان تهران جهت مداوا بردند پس از مرخص شدن از بیمارستان به زاهدان برگشتم آن آقایی که تیر بند برام نوشته بود نیز آنجا بود مادرم به او گفت شما گفتید که دعایی می دهم هیچ تیری اصابت نکند و او گفت من این را به خاطر دلخوشی شما گفتم و آن هیچ اثری نداشت.
پس از 40روز با عصا به جبهه برگشتم و در دسته شناسایی مشغول به خدمت شدم که یک روز دیدم ساعت سه صبح تمام اطراف سنگر ها پرچم عراقی هاست و داخل یک کانال سرپوشیده رفتیم و خودمان را به جای عراقی ها جا زدیم ولی شناسایی شدیم و تعداد 11 نفرمان اسیر عراقی ها شدیم و 30 روز در بغداد بابت بازجویی و از آنجا به تکریت اردوگاه 12آسایشگاه 8 انتقال یافتیم.
و در سال 69 به ایران آمدم و در سال 73 ازدواج کردم دارای یک پسر و دو دختر هستم و خداوند را شاکرم که جهاد در راه خدا و حج واجب و زیارت ائمه را نصیب کرده است
رزمنده حمزه داورنیا از خاطرات محرم در زمان اسارت می گوید؛ با شروع ماه محرم اردوگاه ما حال و هوای محرم به خود می گرفت، تا آنجایی که عراقی ها هم این مسأله را درک می کردند و طبعا فکری هم برای مقابله با این مسأله در نظر می گرفتند البته بچه ها دست بردار نبودند با اینکه با شروع  ماه محرم هر آسایشگاه مراسم سینه زنی ونوحه خوانی را هرشب بر پا می کردند.
 هرچه به تاسوعا و عاشورا نزدیکتر می شدیم مدت زمان عزاداری بیشتر می شد مسائل امنیتی را هم باید رعایت می کردیم و با کشیک دادن چند تا از بچه ها در پشت پنجره های آسایشگاه مواظب بودیم که سرباز های عراقی به ما شبیخون نزنند با این حال یک شب که بچه ها گرم عزاداری و سینه زنی بودند، فرمانده اردوگاه با تعداد زیادی از سربازهایش به یکباره به داخل هجوم آوردند؛ بچه ها برای چند ثانیه در حالیکه جا خورده بودند دست از سینه زنی برداشتند ولی ناگهان یک (یاحسین ) در میان جمعیت شنیده شد و همگی به یا حسین گفتن سینه زدند و فرمانده عراقی هم هر چه فریاد زد که ساکت باشید بچه ها بی توجه همچنان ادامه دادند.
انتهای پیام/
چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۲۸
کد مطلب: 423322
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *